ققنوس،مرغ خوشخوان،آوازه ی جهان
آواره مانده از وزش باد های سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد.
برگرد او به هر سرشاخی پرندگان.
او ناله های گمشده ترکیب می کند،
از رشته های پاره ی صدها صدای دور،
در ابر های همچو خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خالی،
میسازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال-و مرد دهاتی
کرده است روشن،آتش پنهان خانه را-
قرمز به چشم،شعله ی خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب؛
وندر نقاط دور،
خلقند در عبور.
نیما یوشیج
- ۹۰/۰۶/۳۱