نــگآره های بـهارنـآرنجــی(بلدر بلاگ سابق)

پاییزم، با رنگ و بوی بهار
نــگآره های بـهارنـآرنجــی(بلدر بلاگ سابق)

خدایا تا اینجا قلبم را نگاهداشتی
زین پس محکم تر نگهش دار....


وَ اَن لَیسَ لِلانسانَ الّا مَا سَعی

و اَنّ سعیهُ سوف یُرَی

نجم/29.30


نویسندگان

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

ماه رمضون

لبخندسلام خدا جونم خوبی؟ چه خبرافرشته

الان حتما خیلی سرت شلوغه واسه این مهمانی بزرگ و پر

برکتمژه

ولی بازم کسایی هستن که چند روز میان پیشواز و همینان که

دلگرمی تو ان  خدا جون

من حس میکنم  توی بقیه ی مدتها آدما هی گناه میکنن هی

 گناه میکنن بعد ماه رمضون که میشه خوابشونم میشه

 

عبادت...خلاصه ماه رمضون یه تطهیر گاه خیلی بزرگه که همه ی

ادما خودشونو توش پاک میکنن..و همچنین خیلی ماه سرنوشت

 سازیه چون توی شبای قدر تقدیر همه ی آدما نوشته میشه..تا

 

آخر سال

خیلی خوبی خدا جون

سلام کامل من رو هم به آقا امام زمان برسون و از طرف من

بهش بگو ما دوست داریم

.

.

 

1: احتمالا قالبمو عوض کنم ولی بعد از ماه رمضان دو باره همونو میذارممتفکر

 

2: فتو بلاگم آپهلبخند

بله اینطوریاس...

کلا زیاد با کسی حرف نمی زنم

یعنی ... چطوری بگم   اصلا بذارید اول این خصوصیتمو بهتونم

بگم:

ببینید من اگه به مدت زیادی بدون اینکه حرف بزنم و به یه حالت

بشینم و هیچ کس هم منو به حرکت وا نداره خود به خود میرم

رو استن بای

بعد من زیاد این حالت برام پیش میاد چونکه معمولا وقتی میرم

یه جایی انگار یه نفر دستشو گذاشته جلو ی دهنممتفکر حتی دیگه

 آب دهنمم قورت نمیدم

آمااااااا....

اگه برم یه جایی که یه کسی باشه که حرفمو  بفهمه اونقد

 حرف میزنم که کف میکنمابله

از این حرفا ی خاله زنکی هم که نهوقت تمام

حرف جدی مدی..بلهیول

در ضمن یه چیزیم بگم من اصلا نمیتونم با همسن و سال خودم

 حرف بزنم

آخه احساس میکنم نمیفهمه چی میگم اگرم بخوام باهش حرف

 بزنم از همین حرفای معمولی

با پسر جماعتم حرفام اصلا به نتیجه نمیرسهکلافه

البته من با هیچ پسری حرف نمیزنم حتی اگر فامیل باشه به غیر

 پسر عمو ی دیلاقم

 

که هدفم از حرف زدن باهاش(ضایع کردنشه)چشمک

این همه حرف زدم که بگم

 

متنفرم از کسایی که به ظاهر خوش صحبتن ولی از همین

 حرفای معمولی در مورد لباس و ارایشگاه این حرفا میزنن

یه نکته ی دیگه: تا حالا خیلی در باره ی کتا ب با خیلیا حرف

زدم...هر گونه مشاوره  در باره  ی کتاب پذیرفته میشودنیشخند

چی فکر میکردم....چی بودم..هه هه

دیروز یه مسافت از سر کوچه تا در خونه رو دویدم

وقتی رسیدم، همه جام درد میکرد

هم سمت چپ دلم ، هم زانو ی راستم تبانی کرده بودن با هم فکر کنممتفکر

ضربان قلبم هم که  ... تا تو دهنم حس میکردم زبونم مرتعش شده بود حتی(چاخانو حال کردیابله)

خب این آخریه بهمنظور نشان دادن عمق فاجعه بود..نیشخند

خب این شد که فهمیدم اونقدر ها هم که فکر میکردم اَ بَر قهرمان نیستم..بله

البته لازم به ذکره که ما ته کوچه ایم و مسافت سر کوچه تا در خونمون خیلی زیاده

ولی به هر حال من فکر میکردم قدرتم بیشتر از این حرفا باشه..

اصلا گذشته ازینا وقتی اومدم  خونه به این فکر کردم که واااای من چقد بود ندویده بودممتفکر

پس قرار شد دویدن رو هم جز برنامه ی روزانم بزام خوبه؟

اگر این پستم بی مزه بود ببخشیدخجالت

ولی الان یه جک بامزه میگم که جبران بشه:

سه سال بعد از فا رغ التحصیل شدنم رفتم مدرسمون

مدیر میگه: اومدی به ما سر بزنی؟

پَ نَ پَ مدادم جا مونده اومدم بردارم...ها هاخنده

پ.ن:نمی دونم متوجه شدین یا نه ولی یه هفته نشدو من بر گشتممژه

نیمه ی شعبان

سلام بچه ها

تولد امام زمان رو به همهتون تبریک یگم

ببینم عیدی گرفتین یا نه؟چشمک

منظورم عیدی آقاستفرشته

به هر حال عیدتون مبارکماچ

با عرض معذرت

اومدم خبر بدم و برم

بچه ها:

من تا یه هفته نیستم

اینجا رو هم میسپارم به شماماچ

تابستون

سلام بچه ها

حالتون خوبه

چه خبرا

بچه ها

 

باورتون میشه تابستون شده

وااااااااااااااااااااااای منکه خیلی خوشحالم

امیدوارم شما هم خوش باشید

فعلا بایبای بای