داستانکها2
- پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۵۵ ق.ظ
- ۰ نظر
استاد گوشه ی اتاق نشسته بود وخیره به جایی نگاه میکرد. شاگرد گفت:(چشمهایتان به خون نشسته است.) استاد گفت:(شبها چشمهایم را نمی بندم خواب ندارم.) شاگرد:(چرا؟) استاد:(ولوله فرشتگان در آسمان خواب را از من گرفته است .) شاگرد سوال کرد:(چگونه؟) استاد گفت:(چون گوش از زمین بسته ام و در آسمان گشوده ام... )
- ۹۰/۰۵/۱۳