آدم باید خودشو قضاوت کنه..
- دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۴ ب.ظ
- ۹ نظر
هر روز که میگذره...هَر لحظه...به این نتیجه نزدیک تر میشم..که همه ی بلاهایی که پارسال سرم اومـــــــده..همه ی حال بدا...همه ی تنهایی های پارسال ..(که خدا رو شکر دیگه خبری ازشون نیست)..همه ی تلاشا ی ناکام...همشون..بدون اســـــتثناء...تقصیر یه نفـــرن...زیر سر یه نفــــر...خب اون کی میتونه باشه؟ معلومه...خــودم
اگه اول مهر پارسال که اون رفتار عجیبو بهم نشون داد ...به جای متعجب شدن دلیلشو ازش پرسیده بودم...اگه به جای اینکه خودم یه دلیل از طرف اون واسه خودم بسازم..ته توشو در اُورده بودم...حتی شده به شوخی از زیر زبونش کشیده بودم...اگر سکوت نکرده بودم در برابر رفتارش...اگه فقط یه کم فکر میکردم که راه دیگه ای هم غیر از نادیده گرفتن هست...غیر از چشم پوشی...مطمئنم...شک ندارم...اون وضع خفقانی که بود پیش نمی اومد....
واقعا یادم که میاد میگم..چقدر مسخره بود رفتارمون...تکلیفمون با خودمون مشخص نبود...که اگه بود..اونقدر نگاه های عجیب نداشتیم بین هم...هنوز که هنوزه معنی نگاه بزرگش(از نظر اندازه چشم) که یکم هم ترسناک بود رو نمیفهمم...خُب ..چرا مثلا همونموقع بش نگفتم آقا چرا اینطوری به من نگاه میکنی...شاید میخندیدو..یه چیزی میگفت و بعدش خب رفتارمون نرمال میشد با هم..نه که خودش برام مهم باشه ..
واقعا تحمل نگاه عجیب یه نفرو توی جایی که هر روز قرار بود اونجا باشم نداشتم....اونم توی یه کلاس...هر روز...هر زنگ..زنگای تفریح...خب شاید بگین خنده داره...ولی واسه من نیست حداقل..منی که همیشه تک تک دوستیام برام مهم بودن....
(+خوشم میاد داری اینقد با هیجان میخونی)
ولی چیزی که بهش ایمان اووردم اینه که..ما از اولش نباید باهم میبودیم...دو حس کاملا جدا ازهم...رویاهایی داشتم که اون دَرکشون نمیکرد..البته تَناقضاتمون خوب تو هم چِفت می شد...مثل دو تیکه پازل..الان میدونم نباید ناراحت باشم که دیگه دوستش ندارم..
میدونم اصلا باس اینجوری می شده...یعنی خدا خواست که اینطور بشه...چون حرفای اون یه عینک شده بود واسه من که خیلی چیزارو از پشتش نمی دیدم...(عجب جمله ای گفتم)
و دقیقا از وقتی دیگه اون نبود...چشام همه جا رو خیلی بهتر می دید...
و خیلی فرشته ها رو ()تونستم از بین اونهمه آدم دور و برم تشخیص بدم...
پ.ن1: بازم مثل همیشه پرحرفی..:)) ممنون که خوندین
پ.ن2: همه ی حرفای بالا مربوط به مدرسه اس...بود.
پ.ن3:اینقد بدم میاد الکی ادای من غمگینم در بیارم..چرا اینروزا شادی جرمه؟
من شاد شادم...هر چی میخواد بشه...
پ.ن4:در حال حاضر تنها خواسته و آرزویی(و البته نگرانی) که دارم اینه که دبیرای تخصصی امسالم..بهترین ها باشن...الهی امین
پ.ن5:بحثِ (خودم کردم که لعنت... )هنوز ادامه داره..مینویسم در آینده..
بهعلاوه: آدما اینروزا خیلی عجیبن..یکیشم خودم شاید
پ.ن6:خب دیگه حرفی نیس فعلا...دوستون دارم...فدّّاتووون...خدافس
پ.ن7: یه حرف دیگه مونده بود...ازینا میخوامم
- ۹۴/۰۵/۲۶