آخـــــــه این کجاش انصافه؟
- سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۲ ب.ظ
- ۸ نظر
سلام دوسِتان
وقت گرانمایتون بخیییر
امروز یه کم میخوام غر بزنم....گفتم همین اولش بگم ..که دیگه شر منده نشم بعدش
ولی خب شما بخونید دیگهه...
به نظر شما..انصافه که اینتمام چیزی باشه که من از آسِـــمون و آفتاب میبینم....حالا اینجا صبحه..سر ظهر فوق فوقش یه ذره آفتاب می اوفته رو تختم...بازم خدا روشکررر
تازه واسه دیدن همین یه تیکه هم باید کلی حواست به تراس همسایه ها باشه..که کسی نباشه..
پشت بوم؟ آره پشت بوم هست ولی کی میاد دم به دیقه شال و کلاه کنه بره پشت بوم....اصلا نمیشه خببب
اونموقع ها که حیاط داشتیم ...پنجره اتاقم رو به خود خود آسمون باز می شد...
صبحا وقتی بیدار می شدم..اولین کاری که می کردم ..این بود که پنجره رو باز کنم..سرمو ببرم بیرونو هوای تازه نفسس بکشمم..و کِیفشو ببرم..شبا هم کلی به آسمون و ستاره ها نگاه می کردم...همونموقع بود که یهو یه شعر ناب هم بهم الهام می شد ....آرامش شبو ..تو اون سال های حیاط دار فهمیدم....
وقتایی که دلم میگرفت..اگه ظهر بود می رفتم تو حیاط ..همینطوری می ایستادم تا آفتاب نفوذ کنه به تموم سلول هام..مثل رختخواب هست..میذارن آفتاب بخوره..ضد عفونی بشه....دلمو رووشن میکرد...وقتی میرفتم تو دیگه خبری از دپرسی نبود...
واااای وااای وقتی که بارون می اومد....قلبم میخواست از جا کنده بشه..بسکه اتاقم حس خوبی داشت..صدای شر شر..از پشت پرده های کشیده اتاق....و من
پشت اون پرده چسبیده به پنجره عشقمو نگاه می کردم...نم خاکو بو میکشیدم....چشامو می بستم و به صداش گوش می کردم....کییف می کرردم
اصلا پاتوقم لب پنجره بود...شبای مهتابی پنجره رو باز میزاشتم و مهتابو دعوت می کردم به اتاقم...که بتابه رو صورتم...که حس کنم تو بغل ماه خوابیم...
گنجشکا رو بگووو...دوست جونیام بودن
اصلا کی برای اولین بارطرح آپارتمانو داد؟؟ اگه میشناسیدش از طرف من بکُشیدش..
یعنی چی آخه...از پشت این همه میله آسمونو نگاه کردن که لطفی نداره..نگا نکنم سنگین ترم هستم تازه..
حالا امنیت خوب آپارتمان به کنار...اینکه اصلا دیواری نداره که دزدی بخاد ازش بیاد تو خونت...
....وقتایی که از یه چیزی ناراضی ام...حسابی ناشکری هامو میکنم..تازه یادم به نعمتام می اوفته...بعد میام خودمو میزارم تو یه شرایطی 10 برابر بد تر از شرایط خودم
بعد آروم میشم
مثلا میگم...خدایا شکرت که من مثل اون یمنی های بیچاره که از خونشون پودری بیش نمونده نیسم...
خدایا شکرت سالمم...زنده ام..انسانم
شکرت خانواده دارم و با همیم....به اینجا که می رسم ..می بینم خانواده خیییلی از آفتاب مهم تره...می بینم تو غار باشم ولی با خانواده باشم....
به اینجا که میرسم...افسردگی ندیدن آفتاب پر میکشه میره
خدایا شکر..دوستت دارم
ولی گفته باشمااا من هنوز منتظرم یه روز یه حیاط بوزوورگ و امننن به من بدی ..دزد نداشته باشه لطفاا
یه چیزی تو مایه های این:
از این پنجره ها هم دوست دارمم:
پ.ن: ممنون که خوندین
- ۹۴/۰۵/۲۷