همیشه این خیالو با خودم داشتم....
هروقت شبا خوابم نمی برد مرورش میکردم..هروقت تنها بودم...بیکار بودم...تو مطب منتظر بودم....با خودم تکرارش میکرم...نمیخواستم یادم بره...
صبح بود...یه صبح روشن و گررررم
من ، یه دختری بودم با پیرهن بلند..شبیه همونی که مِگ میپوشید..تو داستان زنان کوچک...یه کلاه دور لبه کرم رنگ بزرگ روی سرم...یه سبد شبیه اونی که شنل قرمزی داشت...دستم بود
خرامان خرامان، با سرخوشی از پله های کلبه چوبی نقلی م؛ اومدم پایین..
دویدم تو خیابون سنگ فرش شده-همیشه خیابون سنگ فرش شده دوست داشتم-
جلوی کلبه ام...یه نگاه به آفتاب..یه نفس عمیــــــــــق
را می اوفتم سمت بازار...اولین کسی که می بینم...پیرمرد مهربون شهرمونه...یه لبخند شیرین بهم میزنه و میگه سلام دخترکم امروز چقد سرحالی...
منم بهش سلام میکنم..بعد یه شیشه از مربا های سیب ترشی رو که تازه درست کردم میدم بهش ...کیف میکنه...
خداحافظ میکنم و دوباره راه می اوفتم...میرم و می رم ...میرسم به یه خونه بزرگتر...در میزنم...بهترین دختر دنیا...که همون دوست صمیمیم باشه..میاد دم در
دختر قد بلندیه..مثل خودم..ولی برعکس من چشماش مششکیه مشکیه...امروز پیرهن خوشگلشو پوشیده...چون میخوایم با هم خوش بگذرونیم...
با هم راه می اوفتیم سمت بازارچه...خانمای مهربون رو سر راهمون می بینیم...
بچه های وروجکِ تُپل مُپل..:)... دست یکیشونو میگیرم و شروع میکنیم به چرخیدن...قهقه خندمون شهرو برمیداره...بال در میاریم از اینهمه خوبی...
و.....
این خیال دست نیافتنی ادامه دارد...