امروز ..مدرسه(داستان تخیلی)
- يكشنبه, ۴ دی ۱۳۹۰، ۱۱:۰۲ ق.ظ
- ۱ نظر
ساعت 7:19 4/10/90
حال من در صبحی که خیلی زود به مدرسه اومدم:
توی کلاس نشستم و دارم تو ذهنم نجوا میکنم: اون بیرون پر از جنب و جوشه در حالی که
من راکد اینجا نشستم و دارم تو دفترم نقاشی میکنم من از زندگی ناامیدم. ولی یکهو یه
حسی وجودمو فرا گرفت و گفت :باید پر انرژی باشم چشام رو بستم و انرژیمو جمع کردم
توی قلبم . حس میکردم تمام نیرو ها دارن از فرق س و از کف پا میان سمت قلبم. تا
اینکه رسیدن به قلبمو منم انرژیم تامین شدو پاشدم و پریدم بیرون و شروع کردم به دویدن
داشتم میدویدم که یهو یه ترکو زیر پام روی زمین حس کردم اهمیت ندادم بازم به دویدن
ادامه دادم که متوجه شدم اون شکاف هنوز داره عمیق تر میشه همونطور میدویدم که
دیدم به باز شدن زمین لرزش هم اضافه میشه منم که دست بردار نبودم و همونطور می
د وییدم که زمین باز شد و من افتادم توش واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
همونطور جیغ میکشیدم که بالاخره رسیدم به زمین ولی بر خلاف انتظارم دست و پام خورد
نشد بلکه خوردم به یه جای نرم.
اول فکر کردم تشکی چیزیه ولی بعد متوجه شدم که جنس زمین اینجوریه. چشامو بستمو
داشتم به سقوطم فکر میکردم که ناگهان برخورد یه چیز لغزنده و لزج را به پوستم
احساس کردم زود چشمهایم را باز کردم و موجودات لطیفی را دیدم که شفاف ِشفاف بودند و رنگی به با احساسیِ رنگ آب داشتند
خلاصه این فرشته های آبی یه چیزی به من خوراندند تا من هم شکل خودشان شوم و بعد
من را پادشاه خودشان کردند
پایان