گرمای وجودت را خنک کن با زلال باران ، وبنگر به هق هق ابرها که بی وقفه می بارند ،خودت را تسلیم کن در برابر او که بزرگ است و عاشق ، عاشق تو که بنشینی و به نجوای سحرش گوش کنی ، تا که شاید فرجی شد به این زخم زمین ،تا که شاید مرهمی شد از برای غم گل ، وتو انگار که سنگینی از این رود دراز ،که رفته و رفته رو شنایت میبرد. نویسنده : سمانه عباسی
- ۹۰/۰۵/۱۲