نــگآره های بـهارنـآرنجــی(بلدر بلاگ سابق)

پاییزم، با رنگ و بوی بهار
نــگآره های بـهارنـآرنجــی(بلدر بلاگ سابق)

خدایا تا اینجا قلبم را نگاهداشتی
زین پس محکم تر نگهش دار....


وَ اَن لَیسَ لِلانسانَ الّا مَا سَعی

و اَنّ سعیهُ سوف یُرَی

نجم/29.30


نویسندگان

۲۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

..هر چی میکشم از دلِ نازکمه..ههه:))

از وفا داری من به دوستام همین بس...که نصف لینک دوستان وبلاگم...خیلی وقت پیش خدافظی کردن رفتن...ولی من هنوز سر میزنم گاهی ...بهشون..شاید برگشته باشن...:))

وای من چقد خوبمنیشخند

پ.ن1: جدیدا نمی تونم پست بی عکس بزارم...انگار همش یه چیزی کم داره..خیال باطل

پ.ن2: دوستتون دارمهورا

تجربه خودِ خودم

این تجربه رو خودم شخصا کسب کردم

 

اینکه اعتماد به نفس تمامی عیب های ظاهری رو می پوشونه..

اینایی هم که هی میگن..برم فلان جامو عمل کنم..اعتماد به نفسم بالا بره..همش کشکه...شما اعتماد به نفس داشته باش..خود به خود خوشگل به نظر میای

خلاصه..از من به شماها نصیحتفرشته

فالی که خوش آمد..

دستت درست جناب حافظ..

این یک دفعه را خوب آمدی که: سفری در راه است..

از همین الان دلم... کبوترانه پر پر می زند برای کبوتر شدن...

چند صباحی دیگر...کبوتری خواهم شد...پر خواهم کشید به دیار امن خویش..

چقدر خوب که بالاخره دلت خواست به دیدنت بیایم..

با تمام وجودم برای لمس آرامش تو پرواز خواهم کرد..

...این روزها پرپر میزنم برای کبوتر شدن..

سمانه/جمعه/مرداد94

12:30

 

الهی آمین(جمعه نوشت)

جمعه نوشت:

1-خدایا کاری کن که

دلمون بسته به تو باشه

دستمون تو دست تو باشه

ذهنمون درگیر تو

الهی امین

 


2-خدایا شکرت به خاطر تنهاییامون....میدونم وقتی تنها میشیم...تو همه رو بیرون میکنی که فقط ما باشیم تو...دوتایی

3-خدایا شکرت هزار و پانصد و نود به توان 16 هزار بار شـــــــــــــــــــــــــکرت

به خاطر همه چیز

4-نگران تنهایی هاتون نباشین...یکی هست که به بهترین نحو پرش میکنه..تجربه کردم که میگم:))

سوال

تا حالا شده همسن هاتون حرفتونو نفهمن....یا تو بخای باشون صمیمی و گرمابه گلستون باشی ولی اونا یه جوری بهت احترام بزارن ..انگار تو 10 سال ازشون بزرگتری؟تعجب

یا مثلا انتظار دیوونه بازی از تو نداشته باشن و فک کنن تو باید همیشه مبادی آداب رفتار کنی؟تعجب

یا مثلا فقط درد دلشون واسه تو باشه؟تعجب

مشکل ازمنه یا اونا؟/؟خنثی

نمی دونم...ناراحت

 

پ.ن: چرا وقعا؟

پ.ن2: اصلا هم مشکل از رفتار من نیست من خیلی خیلی ..در نهایت مهربونی و دلسوزی باهاشون رفتار میکنم....

پ.ن 3:به پ.ن 1 مراجعه شود.

چی از همه قشنگ ترره؟ چی؟ چی؟

از الان دارم بهش فکر میکنم دو ماه دیگه واسه تولدم چی به خودم کادو بدم...از خود راضی

پارسال سه تا کتاب خریدم ..امسال نمیخوام کتاب بخرم...

پ.ن: بیشتر وقتا کادوهای خودمو از بقیه کادوهایی که بم دادن بیشتر دوست دارممژه

یه چند تا عکس گذاشتم ادامه مطلب..ببینین از اینا خوبه؟

خودم که عاشقشوووونممم:))

هوای اینطرفها

فاصله سنج قلب من..

اتمسفر دلت را دور نشانه زده

اینطرف دنیا..

من مانده ام و سازی که نوایش به گوش تو نمی رسد...

 

سمانه.

چهارشنبه/21 امرداد/1394

9:51/ ....

باور نمیکنی دلم برات تنگ شده؟؟

چقدر بده ...دلت بدجوری واسه یه نفر تنگ شده باشه..هیچ جوری هم بهش دسترسی نداشته باشی...بلاگفا هم وبشو پاک کرده باشه...:((

+...

شاید چون امروز تعطیل است...

 

بیخود و بی جهت...

نفسهایم...هوای تورا میخواهد...

و دستهایم...گلهای باغچه تورا

حرفهایم...قهر کرده اند بامن ...شاید تورا میخواهند...رخصت تورا....

و...آدم ها...چشم هاشان روبه آسمان است...منتظرند ....

چمدانم...چشم به راهت است....پنجره رو به حیاط...داغدارت..

پس کی بیایم استقبالت...زودتر بیا...

 

+اللهم عجل لولیک الفرج

زهی خیال باطل...

همیشه این خیالو با خودم داشتم....

هروقت شبا  خوابم نمی برد مرورش میکردم..هروقت تنها بودم...بیکار بودم...تو مطب منتظر بودم....با خودم تکرارش میکرم...نمیخواستم یادم بره...

صبح بود...یه صبح روشن و گررررم

من ، یه دختری بودم با پیرهن بلند..شبیه همونی که مِگ میپوشید..تو داستان زنان کوچک...یه کلاه دور لبه کرم رنگ بزرگ روی سرم...یه سبد شبیه اونی که شنل قرمزی داشت...دستم بود

خرامان خرامان، با سرخوشی از پله های کلبه چوبی نقلی م؛ اومدم پایین..

دویدم تو خیابون سنگ فرش شده-همیشه خیابون سنگ فرش شده دوست داشتم-

جلوی کلبه ام...یه نگاه به آفتاب..یه نفس عمیــــــــــق

را می اوفتم سمت بازار...اولین کسی که می بینم...پیرمرد مهربون شهرمونه...یه لبخند شیرین بهم میزنه و میگه سلام دخترکم امروز چقد سرحالی...

منم بهش سلام میکنم..بعد یه شیشه از مربا های سیب ترشی رو که تازه درست کردم میدم بهش ...کیف میکنه...

خداحافظ میکنم و دوباره راه می اوفتم...میرم و می رم ...میرسم به یه خونه بزرگتر...در میزنم...بهترین دختر دنیا...که همون دوست صمیمیم باشه..میاد دم در

دختر قد بلندیه..مثل خودم..ولی برعکس من چشماش مششکیه مشکیه...امروز پیرهن خوشگلشو پوشیده...چون میخوایم با هم خوش بگذرونیم...

با هم راه می اوفتیم سمت بازارچه...خانمای مهربون رو سر راهمون می بینیم...

بچه های وروجکِ تُپل مُپل..:)... دست یکیشونو میگیرم و شروع میکنیم به چرخیدن...قهقه خندمون شهرو برمیداره...بال در میاریم از اینهمه خوبی...

و.....

این خیال دست نیافتنی ادامه دارد...