نــگآره های بـهارنـآرنجــی(بلدر بلاگ سابق)

پاییزم، با رنگ و بوی بهار
نــگآره های بـهارنـآرنجــی(بلدر بلاگ سابق)

خدایا تا اینجا قلبم را نگاهداشتی
زین پس محکم تر نگهش دار....


وَ اَن لَیسَ لِلانسانَ الّا مَا سَعی

و اَنّ سعیهُ سوف یُرَی

نجم/29.30


نویسندگان

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

امروز ..مدرسه(داستان تخیلی)

ساعت 7:19                4/10/90

حال من در صبحی که خیلی زود به مدرسه اومدم:

توی کلاس نشستم و دارم تو ذهنم نجوا میکنم: اون بیرون پر از جنب و جوشه در حالی که

 من راکد اینجا نشستم و دارم تو دفترم نقاشی میکنم من از  زندگی ناامیدم. ولی یکهو یه

 حسی وجودمو فرا گرفت و گفت :باید پر انرژی باشم چشام رو بستم و انرژیمو  جمع کردم

 توی قلبم . حس میکردم تمام نیرو ها دارن از فرق س و از کف پا میان سمت قلبم. تا

 اینکه رسیدن به قلبمو منم انرژیم تامین شدو پاشدم و پریدم بیرون و شروع کردم به دویدن

 داشتم میدویدم که یهو یه ترکو زیر پام روی زمین حس کردم اهمیت ندادم  بازم به دویدن

 ادامه دادم که متوجه شدم اون شکاف هنوز داره عمیق تر میشه همونطور میدویدم که

 دیدم  به باز شدن زمین لرزش هم اضافه میشه منم که دست بردار نبودم و همونطور می

 د وییدم که زمین باز شد و من افتادم توش واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

همونطور جیغ میکشیدم که بالاخره رسیدم به زمین ولی بر خلاف انتظارم  دست و پام خورد

 نشد بلکه خوردم به یه جای نرم.

اول فکر کردم تشکی چیزیه ولی بعد متوجه شدم که جنس زمین اینجوریه. چشامو بستمو

 داشتم به  سقوطم فکر میکردم که ناگهان برخورد یه چیز لغزنده و لزج را به پوستم

 احساس کردم زود چشمهایم را باز کردم و موجودات لطیفی را دیدم که شفاف ِشفاف بودند و رنگی به با احساسیِ رنگ آب داشتند

 

خلاصه این فرشته های آبی یه چیزی به من خوراندند تا من هم شکل خودشان شوم و بعد

 من را پادشاه خودشان کردندخیال باطل

 

پایان

جوک میساختم

وقتی کوچیکتر بودم خیلیدوست داشتم  از خودم جوک بگم و این کار رو هم میکردم...بله

یک جک هایی میساختم که نگو و نپرس بی مزه در حد هر چیزی که فکرشو بکنی خیلی بی مزه  واسه هر کسی هم تعریف میکردم  قه قه میزد در حد ......

حالا نمیدونم از بی مزه گی بهشون میخندیدن یا اینکه میخواستن دل من خوش بشه    منم که نادون فکر میکردم دارم جکهای بامزه ای تعریف میکنم بیشتر تشویق میشدم و بازم جک بی مزه میساختم

هی روزگار چه دوران خوبی داشتم اون موقع ها دوست دارم بازم کوچولو بشم

خودم

از خودم خیلی خوشم میاد وقتی فکر میکنم بهترین دختر  دنیام

ولی از  خودم خیلی بدم میاد وقتی فکر می کنم زشت ترین دختر دنیام

ولی به هر حال من از خودم خوشم میاد چون من جزئی از منم ونمیتونم  از خودم خوشم نیاد

من از مه خوشم میاد چون همه جزئی از منن

من دوست دارم با بقیه باشم    دلم اینو بهم میگه...که باید باهاشون باشم.....

اما بقیه دلشون نمیخواد با من باشن  اونا از من خوششون نمیاد   یعنی دلشون  بهشون نمیگه که با من باشن  ولی من هنوزم دوستشون دارم و از اینکه کنارشون باشم لذت میبرم....

 

 

پ.ن:دوست داشتم یه کم غمناک بنویسم وگرنه واقعا اینجوری نیست